گلپونه ها

سایتی برای شما

پسرك گل فروش و شاهزاده خانم

يكي بود؛ يكي نبود. زير گنبد كبود، توي يه شهر بزرگ پسركي بود كه هر روز صبح قبل از بيرون اومدن آفتاب از شهر خارج مي شد و از صحرا گل مي چيد و مي آورد توي دكه كوچكش مي فروخت. دكه پسرك زير ديوارهاي بلند يه قصر بزرگ بود. بعضي وقتها دختركي كنار دريچه اين قصر مي نشست و بيرون رو تماشا مي كرد. دخترك خيلي زيبا بود. با چشمهاي درشت سياه و ابروهاي كشيده و موهاي سياه بلندي كه همراه باد به اين طرف و اون طرف مي رفت. كم كم پسرك و دخترك با هم دوست شدن و هر روز ساعتها از كنار پنجره با هم حرف مي زدن. دخترك يه شاهزاده بود و پسرك، گل فروش؛ اما اين چيزي رو عوض نمي كرد. پدر پسرك كه از دوستي اون با شاهزاده خانم باخبر شده بود، يه روز به پسرش گفت كه هيچ وفت يادش نره اون يه گل فروشه؛ پدرش هم گل فروش بوده و پدر بزرگش هم همين طور؛ ولي اون دختر، يه شاهزاده ست. اونها با هم خيلي فرق مي كنن. پسرك هم به پدرش گفت كه اونها فقط با هم دوست هستن و دوستيشون هيچ مشكلي نمي تونه براي كسي به وجود بياره. اين ماجرا گذشت و پسرك و شاهزاده خانم هر روز با هم صميمي تر و به هم نزديك تر مي شدن.

 

يه شب سرد زمستوني، پدر پسرك كه مدتها بود از بيماري رنج مي برد، در آخرين لحظات زندگيش يه نامه به پسرش داد و به اون گفت كه اين نامه رو وقتي براي اولين بار عاشق كسي مي شه باز كنه. همون شب پدر پسرك مرد و او رو تو اين دنياي بزرگ تنها گذاشت؛ اما نه؛ پسرك هنوز يه نفر رو تو اين دنيا داشت: شاهزاده خانم، بهترين و تنها دوستش.

دوستي پسرك و شاهزاده خانم مدتها ادامه داشت و وابستگي اونها به هم روز به روز بيشتر مي شد. تا اين كه پسرك حس كرد عاشق شاهزاده خانم شده. چون نمي تونست مستقيم اين رو به شاهزاده خانم بگه، يه روز همه چيز رو روي يه دستمال نوشت و اون رو بست به يه شاخه گل سرخ خيلي قشنگ و خوش بو و از پنجره قصر براي شاهزاده خانم پرتاب كرد. وقتي شاهزاده خانم نامه پسرك رو خوند، نگاه تندي به او كرد و دريچه رو بست و رفت. فرداي اون روز شاهزاده خانم اصلاً كنار پنجره نيومد. شايد بهش بر خورده بود كه يه پسر گل فروش چطور به خودش اجازه داده عاشق اون بشه و عشقش رو ابراز كنه. اما براي عشق شاه و گدا فرقي نداره. روز بعد كه پسرك به اميد ديدن شاهزاده خانم به پنجره قصر خيره شده بود، حضور كسي رو نزديك خودش احساس كرد و با ناباوري ديد كه اون كسي نيست جز شاهزاده خانم. از اون روز به بعد پسرك و شاهزاده خانم به جاي اين كه از دور با هم حرف بزنن، پنهان از چشم ديگران ساعتها دست در دست همديگه تو باغ قصر قدم مي زدن و در مورد زندگي و آينده صحبت مي كردن. وقتي هم كه مي خواستن از هم جدا شن، توي باغ مي گشتن و قشنگ ترين و خوشبو ترين گل باغ رو پيدا مي كردن و هر كدوم يكي از گلبرگهاي اون رو مي كندن و به عنوان يادگار پرخاطره ترين روزهاي زندگيشون نگه مي داشتن. بعد هم براي اين كه كسي متوجه رابطه اونها نشه، كفشهاشون رو كه به خاطر قدم زدنهاي طولاني توي باغ خاكي مي شد، پاك مي كردن و از باغ بيرون مي رفتن. اين اتفاق روزها و هفته ها تكرار مي شد. هر دو با هم احساس خوشبختي مي كردن.

يه روز كه پسرك داشت به زندگي آينده اش با شاهزاده خانم فكر مي كرد، به ياد آخرين وصيت پدرش قبل از مرگ افتاد. الان ديگه مي تونست اون پاكت رو باز كنه. توش يه نامه بود. پدرش نوشته بود كه مي دونه عاشق شاهزاده خانم شده و بهش وصيت كرده بود كه هيچ وقت يادش نره كه يه پسر گل فروشه نه يه شاهزاده. حق با پدرش بود. عشق چشمهاي پسرك رو كور كرده بود و خيلي چيزها رو نديده بود. حتي اگه هيچ كس با ازدواج شاهزاده خانم با يه پسر گل فروش مخالفت نمي كرد، يا بايد پسرك زندگي ساده خودش رو رها مي كرد و به قصر مي رفت؛ يا شاهزاده خانم از اون زندگي پر زرق و برق شاهانه دست مي كشيد و به كلبه محقر پسرك مي اومد كه هر دو غير ممكن بود. اونها نمي تونستن با هم خوشبخت بشن. روز بعد كه با هم به باغ رفتن، با وجودي كه براي پسرك خيلي سخت بود، همه چيز رو براي شاهزاده خانم تعريف كرد. شاهزاده خانم بدون اين كه حرفي بزنه، دستش رو از دست پسرك بيرون كشيد. همه چيز بين اونها تموم شده بود. موقع جدايي، پسرك در حالي كه به سختي جلوي گريه اش رو گرفته بود، با بغض از شاهزاده خانم قول گرفت كه براي هميشه با هم دوست بمونن و شاهزاده خانم هم به او قول داد. پسرك خيلي سعي كرد كه جلوي شاهزاده خانم گريه نكنه؛ اما شاهزاده خانم حتماً چشمهاي پر از اشك پسرك رو ديده بود. در عوض شاهزاده خانم محكم و مغرور اصلاً گريه نكرد. اين بار ديگه نه گلبرگيبه عنوان يادگاري از باغ چيدن و نه لازم بود كفشهاشون رو پاك كنن. كفشهاشون اصلاً خاكي نشده بود. بعد از جدايي، پسرك تمام روز رو گريه كرد؛ اما كاري نمي تونست انجام بده. تقدير اين بود. پسرك عشقش رو از دست داده بود؛ اما هنوز يه چيز بود كه اين غم رو تسكين مي داد: اونها هنوز با هم دوست بودن. هنوز مي تونست از كنار پنجره ساعتها با بهترين دوستش صحبت كنه.

فرداي اون روز پسرك به دكه گل فروشي خودش رفت و منتظر شاهزاده خانم شد كه مثل سابق بياد كنار پنجره و با هم حرف بزنن؛ اما از شاهزاده خانم خبري نشد. فردا و پس فردا و روزهاي ديگه هم همين طور. چند بار هم كه شاهزاده خانم پنهاني از كنار پرده بيرون رو نگاه مي كرد، تا متوجه نگاههاي پسرك مي شد، خودش رو كنار مي كشيد. پسرك نمي تونست علت اين كارش رو درك كنه. همه چيز بين اونها تموم شده بود؛ اما هنوز با هم دوست بودن. درست مثل قبل. پس چه دليلي داشت كه شاهزاده خانم خودش رو از پسرك كنار مي كشيد؟ اونها به هم قول داده بودن با هم دوست باشن؛ ولي شاهزاده خانم نمي تونست يا نمي خواست به قولش عمل كنه. شايد پسرك رو به خاطر جداييشون مقصر مي دونست؛ اما تقصير او نبود. تقصير هيچ كس نبود. تقصير زمانه بود كه اجازه نمي داد يه پسر گل فروش عاشق يه شاهزاده بشه. پسرك به اين اميد كه اين رفتار شاهزاده خانم به خاطر ضربه روحي شديدي هست كه به اون وارد شده و دير يا زور برطرف مي شه، هر روز به پنجره قصر چشم مي دوخت و منتظر شاهزاده خانم مي موند. اما ديگه شاهزاده خانم هيچ وقت كنار پنجره نيومد.

چند ماه بعد خبر مهمي توي شهر پيچيد: خبر ازدواج شاهزاده خانم با شاهزاده يه سرزمين ديگه. براي مراسم عروسي، همه مردم شهر دعوت شده بودن. پسرك هم مي خواست تو مراسم ازدواج بهترين دوستش شركت كنه. براي همين يه دسته از قشنگ ترين و خوشبو ترين گلها رو انتخاب كرد و به مراسم عروسي رفت. مراسم خيلي با شكوهي بود. شاهزاده خانم با لباس سفيد بلندي روي يه تخت بزرگ و قشنگ كنار پسري نشسته بود كه حتماً داماد بود و هر دوشون تاج بر سر گذاشته بودن. شاهزاده خانم از هميشه زيباتر به نظر مي رسيد. همه مردم شهر شاد و خوشحال بودن. پسرك هم همين طور. دوست داشت جلو بره و دسته گلش رو به بهترين دوستش تقديم كنه و عروسيش رو تبريك بگه؛ اما محافظان قصر نگذاشتن. فقط دسته گل رو گرفتن و گفتن بعداً به عروس و داماد مي دن. پسرك خيلي خوشحال بود. هم از اين كه عروسي بهترين دوستش بود و هم اين كه فكر مي كرد بعد از عروسي شاهزاده خانم، خاطره تلخ جدايي اونها از همديگه از ذهنش پاك مي شه و دوباره مي تونن مثل دو تا دوست خوب باشن. از اون به بعد پسرك روزهاي تعطيل كه شاهزاده خانم و همسرش براي تفريح سوار بر كالسكه از شهر خارج مي شدن، در بين انبوه جمعيت كنجكاو توي مسير اونها مي ايستاد و قشنگ ترين و خوشبو ترين گلش رو به سمت اونها پرتاب مي كرد. اما شاهزاده خانم خيلي بي تفاوت از كنارش رد مي شد. اگه هم يه موقع چشمشون تو چشم هم مي افتاد، فقط يه لبخند ساده مي زد. درست همون جوري كه با بقيه مردمي كه توي مسيرش بودن رفتار مي كرد. يعني پسرك براي اون با بقيه كساني كه شايد براي اولين بار بود تو زندگي مي ديدشون، هيچ فرقي نمي كرد. اين براي پسرك كه شاهزاده خانم رو بهترين دوست خودش مي دونست، خيلي سخت بود. واقعيت اين بود كه اونها ديگه با هم دوست نبودن. پسرك بعد از از دست دادن اولين عشقش، تنها دوستش رو هم از دست داده بود.

يه روز صبح زود پسرك مثل هميشه از شهر خارج شد. از صحرايي كه هميشه از اونجا گل مي چيد هم گذشت. ديگه دليلي براي برگشتن به شهر نداشت. چون آخرين دلبستگيش رو هم توي شهر از دست داده بود. تنها چيزي كه هنوز براش باقي مونده بود، گلبرگهاي خشكيده يادگار اولين عشقش بود. پسرك رفت و رفت تا اين كه مثل يه نقطه كوچك در دور دستها براي هميشه گم شد


 

عادت همه چیـز را ویران می كند وای بر روزی كه چیزی ـ حتی عشـــــق ـ عــادتـمان شـود ...عاشق كم است و سخن عاشقانه فراوان دیگر سخن گفتن عاشقانه ، دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن ‌، دلیل عاشق بودن ولی ای دوست ، تو نگاه عاشقانه ات را عاشقانه نگهدار و كلام ساده ی عاشقانه ات را خالصانه بگو و همیشه به یاد داشته باش شبــه عشق در كنار عشق بوده.


گزارش تخلف
بعدی